81.
محمد صدرا عصبانی ولی با صدایی کنترل شده می پرسه: مامان!! آخه چرا خانم دکتر اول محمد رو دنیا آورد؟!
سرمو بلند نمی کنم تا لبخندم به چشمش نیاد. می دونم اگر لبخندم رو ببینه، ناراحت می شه.: مامان جان بعد از اینکه دنیا امدین یکی تون شد محمد صدرا اون یکی محمد کسرا. فرقی نمی کرد واقعا که چه کسی زودتر میاد .
این اولین بار نیست که محمد صدرا از اینکه قل کوچیکتر هست ناراحته. گفتم: امروز چه کسی از شما پرسیده؟
جوابمو نداد. ناراحت بود. بغلش کردمو گفتم : مامان ! مردم منظوری ندارن. خب! خوششون میاد دوقلو می بینن... اونم دوقلو های به این خوشگلی و شیطونی ...کنجکاو می شن که کدوم یکی تون زودتر دنیا امده ولی اشتباها می پرسن کدوم یکی تون بزرگترید... اصلا همینکه می دونن فاصله زمانی دنیا امدنتون اونقدر کوتاست بیشتر سوالشون حالت طنز داره ... یه شوخی با مزه... یعنی در واقع شما رو هم سن می دونن.
کمی آروم شد: کاش من زودتر دنیا آمده بودم...
دستمو دورش حلقه می کنم و محکم به خودم می فشارمش: هیچ فرقی نمی کرد مامان جان... عسل من کیه؟؟؟
می خنده ولی نه مثل همیشه و می گه: من!
سرمو می برم تو گودی گردنش . با خنده سرشو سمتم کج می کنه و با سرش نمی خواد اجازه بده: اوم!!! تو که می دونی من عسل دوست دارم ... پس چرا میای تو بغلم ؟!!! غرق بوسه اش می کنم.
...
بعد از ترخیص از بیمارستان، مامان اصرار داشت که به خانه ی پدری برم. تو فامیل ما که اینطور بود. معمولا بعد از زایمان به خانه پدری می رفتن اما من به خاطر حال پدر، ترجیح دادم به خانه خودمون برم. یک هفته مادر روزها کنارم بود و بعد از یک هفته به مادر اطمینان دادم که سر پا شدم و دیگه لازم نیست هر روز بیاد.
فریباجون به همراه مادر و خواهرش آمدند . روز نهم زایمانم بود و پرستار تازه رفته بود و هنوز محمد نیومده بود. بچه ها خواب بودند . خونه به طرز عجیبی ساکت به نظر می رسید. وقتی مهمان ها وارد خونه شدند از اینکه تنها بودم تعجب کردند. فریبا با تعحب به اطراف نگاه کرد و گفت: مامان نیست؟!!! بچه ها کجان؟! اینجا چقدر ساکته؟!
با لبخندی پیش دستی از آشپزخونه میاوردم که فریبا از جاش پرید و گفت: وا! تو چرا زحمت می کشی بشین. نگفتی؟!!
گفتم: مامان اذیت می شد همینطورم بابا، گفتم لازم نیست دیگه هر روز بیان اینجا... یکی هم هست که روزایی که مامان نمی تونه بیاد ، برای کمک میاد ...
فریبا جون با تعجب گفت: ثریا؟!!
گفتم : نه بابا ! خودت که می دونی اعصاب ثریا رو ندارم و خندیدم.
فریبا با خنده رو به مادر و خواهرش توضیح داد که ثریا خانمی هست که به مامان در امور خانه داری کمک می کنه . مادر فریبا جون با لبخندی رو به من گفت: مادرم تنهایی برات خوب نیست. کمی زود بود.
با خنده و شوخی بحث عوض شد.
اما حاج خانم را که روز اول زایمان با برادر بزرگتر محمد زحمت کشید به بیمارستان آمد دیگر ندیدم تا دو هفته بعد از زایمانم. همیشه باعث تعجبم بود. حاج آقا که این همه پسر دکترش را دوست داشت، این همه به نوه هاش علاقه نشون میداد، چطور به دیدن بچه ها نیومده بود. البته خواهرهای محمد یک شب، بعد از شام آمدند. انتظار داشتم حاج آقا و حاج خانم هم حضور داشته باشند. چقدر این کار حاج خانم و حاج آقا زشت بود . خواهر بزرگتر محمد با لبخندی دروغین گفت: مامان و آقاجون رفتن ییلاق! عذر بدتر از گناه آورده بود. کاش دروغ به این بزرگی نمی گفت.
بعد از دو هفته حاج آقا و حاج خانم عصری به دیدنمون آمدند آن هم به اصرار برادر و خواهر بزرگتر محمد. چون همون خواهرزاده اش که خیلی دوستش داشت زایمان کرده بود و حاجی قصد ملاقاتش را داشت در حالیکه هنوز به دیدن من و بچه ها نیامده بود. خواهر و برادرهای محمد نه از سر علاقه به من، که از اینکه محمد متوجه بشه و ناراحت می شه .... محمد به درد ما می خوره اگر اول ملاقات همسر و فرزندان محمد نرید ما هم به ملاقات خواهر زاده ات نمیریم حاجی را راضی به آمدن کردند.
فردای همان روزی که حاج آقا به خانه مان آمد به مطب رفت و احتمالا می خواست نصیحت پدرانه کند ولی در اصل برای گوشزد کردن رفتار بد من بود. چه رفتار بدی داشتم؟! واقعا نمی دونم. شاید چون می دونستم اگر خواهر و برادر محمد نبودن حتی بعد از دو هفته هم نمیامدن ... شاید چون خسته بودم و هنوز در دوران نقاهت به سر می بردم... محمد برای من تعریف کرد و من آن شب اشک ریختم و ضجه زدم. محمد دستپاچه گفت: ای بابا ! من که چیزی نگفتم فقط گفتم آقاجون این حرف ها رو زده . دعوات کردم چیزی بهت گفتم که اینطوری می کنی با خودت ؟!!
راست می گفت ، نه بد حرف زده بود نه دعوایی و نه شماتتی ... فقط گفته بود اما فایده نداشت. دلم به درد آمده بود . با این همه تاخیر آمد و فرداش رفت مطب تا محمد را تحریک کنه، درد آور بود. خیلی! هنوز دو ساعت از این ماجرا نگذشته بود که معده ام از این فشار عصبی تحریک شد. چنان می سوخت و فشرده می شد که بی حال شدم و به گفته ی محمد رنگ پریده.
منی که هیچ وقت ناله نمی کردم و تحمل دردم بالا بود، به خودم می پیچیدم و از درد اشک می ریختم و ناله می کردم. بچه ها رو به ماشین برد . نمی دونم می خواست کجا بذارتشون . سوار ماشین که شدیم با خواهر زاده اش تماس گرفت تا با ما بیاد و با بچه ها تو ماشین بماند و ما به بیمارستان رفتیم. با همان حالم گفتم: به بیمارستان خودتون نرو که پامو دیگه اون تو نمیذارم.
...