81.

 

 

محمد صدرا عصبانی ولی با صدایی کنترل شده می پرسه: مامان!! آخه چرا خانم دکتر اول محمد رو دنیا آورد؟!
سرمو بلند نمی کنم تا لبخندم به چشمش نیاد. می دونم اگر لبخندم رو ببینه، ناراحت می شه.: مامان جان بعد از اینکه دنیا امدین یکی تون شد محمد صدرا اون یکی محمد کسرا. فرقی نمی کرد واقعا که چه کسی زودتر میاد .
این اولین بار نیست که محمد صدرا از اینکه قل کوچیکتر هست ناراحته. گفتم: امروز چه کسی از شما پرسیده؟
جوابمو نداد. ناراحت بود. بغلش کردمو گفتم : مامان ! مردم منظوری ندارن. خب! خوششون میاد دوقلو می بینن... اونم دوقلو های به این خوشگلی و شیطونی ...کنجکاو می شن که کدوم یکی تون زودتر دنیا امده ولی اشتباها می پرسن کدوم یکی تون بزرگترید... اصلا همینکه می دونن فاصله زمانی دنیا امدنتون اونقدر کوتاست بیشتر سوالشون حالت طنز داره ... یه شوخی با مزه... یعنی در واقع شما رو هم سن می دونن.
کمی آروم شد: کاش من زودتر دنیا آمده بودم...

دستمو دورش حلقه می کنم و محکم به خودم می فشارمش: هیچ فرقی نمی کرد مامان جان... عسل من کیه؟؟؟
می خنده ولی نه مثل همیشه و می گه: من!
سرمو می برم تو گودی گردنش . با خنده سرشو سمتم کج می کنه و با سرش نمی خواد اجازه بده: اوم!!! تو که می دونی من عسل دوست دارم ... پس چرا میای تو بغلم ؟!!! غرق بوسه اش می کنم.

...

بعد از ترخیص از بیمارستان، مامان اصرار داشت که به خانه ی پدری برم. تو فامیل ما که اینطور بود. معمولا بعد از زایمان به خانه پدری می رفتن اما من به خاطر حال پدر، ترجیح دادم به خانه خودمون برم. یک هفته مادر روزها کنارم بود و بعد از یک هفته به مادر اطمینان دادم که سر پا شدم و دیگه لازم نیست هر روز بیاد.
فریباجون به همراه مادر و خواهرش آمدند . روز نهم زایمانم بود و پرستار تازه رفته بود و هنوز محمد نیومده بود. بچه ها خواب بودند . خونه به طرز عجیبی ساکت به نظر می رسید. وقتی مهمان ها وارد خونه شدند از اینکه تنها بودم تعجب کردند. فریبا با تعحب به اطراف نگاه کرد و گفت: مامان نیست؟!!! بچه ها کجان؟! اینجا چقدر ساکته؟!
با لبخندی پیش دستی از آشپزخونه میاوردم که فریبا از جاش پرید و گفت: وا! تو چرا زحمت می کشی بشین. نگفتی؟!!
گفتم: مامان اذیت می شد همینطورم بابا، گفتم لازم نیست دیگه هر روز بیان اینجا... یکی هم هست که روزایی که مامان نمی تونه بیاد ، برای کمک میاد ...
فریبا جون با تعجب گفت: ثریا؟!!
گفتم : نه بابا ! خودت که می دونی اعصاب ثریا رو ندارم و خندیدم.
فریبا با خنده رو به مادر و خواهرش توضیح داد که ثریا خانمی هست که به مامان در امور خانه داری کمک می کنه . مادر فریبا جون با لبخندی رو به من گفت: مادرم تنهایی برات خوب نیست. کمی زود بود.
با خنده و شوخی بحث عوض شد.
اما حاج خانم را  که روز اول زایمان با برادر بزرگتر محمد زحمت کشید به بیمارستان آمد دیگر ندیدم تا دو هفته بعد از زایمانم. همیشه باعث تعجبم بود. حاج آقا که این  همه پسر دکترش را دوست داشت، این همه به نوه هاش علاقه نشون میداد، چطور به دیدن بچه ها نیومده بود. البته خواهرهای محمد یک شب، بعد از شام  آمدند. انتظار داشتم حاج آقا و حاج خانم هم حضور داشته باشند. چقدر این کار حاج خانم و حاج آقا زشت بود . خواهر بزرگتر محمد با لبخندی دروغین گفت: مامان و آقاجون رفتن ییلاق! عذر بدتر از گناه آورده بود. کاش دروغ به این بزرگی نمی گفت.
 بعد از دو هفته حاج آقا و حاج خانم عصری به دیدنمون آمدند آن هم به اصرار برادر و خواهر بزرگتر محمد. چون همون خواهرزاده اش که خیلی دوستش داشت زایمان کرده بود و حاجی قصد ملاقاتش را داشت در حالیکه هنوز به دیدن من و بچه ها نیامده بود. خواهر و برادرهای محمد نه از سر علاقه به من، که از اینکه محمد متوجه بشه و ناراحت می شه .... محمد به درد ما می خوره اگر اول ملاقات همسر و فرزندان محمد نرید ما هم به ملاقات خواهر زاده ات نمیریم حاجی را راضی به آمدن کردند.
فردای همان روزی که حاج آقا به خانه مان آمد به مطب رفت و احتمالا می خواست نصیحت پدرانه کند ولی در اصل برای گوشزد کردن رفتار بد من بود. چه رفتار بدی داشتم؟! واقعا نمی دونم. شاید چون می دونستم اگر خواهر و برادر محمد نبودن حتی بعد از دو هفته هم نمیامدن ... شاید چون خسته بودم و هنوز در دوران نقاهت به سر می بردم... محمد برای من تعریف کرد و من آن شب اشک ریختم و ضجه زدم. محمد دستپاچه گفت: ای بابا ! من که چیزی نگفتم فقط گفتم آقاجون این حرف ها رو زده . دعوات کردم چیزی بهت گفتم که اینطوری می کنی با خودت ؟!!
راست می گفت ، نه بد حرف زده بود  نه دعوایی  و نه شماتتی ... فقط گفته بود اما فایده نداشت. دلم به درد آمده بود . با این همه تاخیر آمد و فرداش رفت مطب تا محمد را تحریک کنه، درد آور بود. خیلی! هنوز دو ساعت از این ماجرا نگذشته بود که معده ام از این فشار عصبی تحریک شد. چنان می سوخت و فشرده می شد که بی حال شدم و به گفته ی محمد رنگ پریده.
منی که هیچ وقت ناله نمی کردم و تحمل دردم بالا بود، به خودم می پیچیدم و از درد اشک می ریختم و ناله می کردم. بچه ها رو به ماشین برد . نمی دونم می خواست کجا بذارتشون . سوار ماشین که شدیم با خواهر زاده اش  تماس گرفت تا با ما بیاد و با بچه ها تو ماشین بماند و ما به بیمارستان رفتیم. با همان حالم گفتم: به بیمارستان خودتون نرو که پامو دیگه اون تو نمیذارم.

 

...

 

 

80.

 

دیگه صبح شده بود که بچه ها تازه به خواب ناز رفته بودند. پس به مامان گفتم یه سر بره بیرون هوایی عوض کنه...نمی رفت ولی به اصرار راضیش کردم. شب قبل مامان واقعا خسته شده بود با اینکه محمد هم بود ولی خب محمد تقریبا هیچ کاری از دستش بر نمی آمد و اگه یکی از پرستارها رو نگه نمی داشتیم تا صبح مکافاتی بود. من هم عملا هیچ کاری از دستم ساخته نبود...

حالا تنها دراز کشیده بودم و بچه ها خواب بودند و من هم کم کم به خواب رفتم که با صدای خانم پرستاری بیدار شدم. برای اول صبحی کمی خسته و عصبی به نظر می رسید. تعجب کردم کِی شیفت عوض شده بود؟!!!

نمی دونستم چقدر خوابیدم ولی بچه ها هنوز خواب بودند و خبری از محمد و مامان نبود.  به علت بی خوابی شب قبل هنوز خسته بودم و چشمام هنوز خمار. پرستار با لحن تند و توهین آمیزی پرسید: همراه نداری؟!

متعجب از نوع برخوردش گفتم: چرا!!! رفتن بیرون... میان الان...

پرستار باز هم با همون لحن بد و بی ادبانه اش گفت : من وقت ندارم اینجا منتظرشون باشم ... می خوام از تخت بلندت کنم...

اولش متوجه ی منظورش نشده بودم ولی وقتی غصه دار نگاش کردم و گفتم : می شه به بیمارهای دیگه برسید... آخه همسرم گفته خودش می خواد باشه ...خیلی از این قسمت هراس داشتم و محمد قول داده بود خودش از تخت بلندم می کنه ...خانم پرستار عصبانی به شدت از کوره در رفت. با یک حرکت پتو رو از روم پرت کرد کنار و با صدای بلندتری گفت: پاشو ! ناز نکن ! اینطوری از عهده ی بچه ها بر نمیای. اونم یکی نه، دو تا! یاالله ببینم من تا ظهر وقت ندارم...

گفتم: اجازه بدین همسرم بیاد ... به من دست نزن! همین حین که حرف می زدم دکمه ی تختم رو زده بود و من با کمک تختم به حالت نشسته قرار گرفتم... خوابم دیگه پریده بود و کاملا هوشیار بودم...اگر از حال می رفتم و پرستارم به تنهایی نمی تونست نگهم داره، اتفاقی که ازش می ترسیدم رخ می داد...

در حالیکه فکر می کردم پس محمد کجاست؟!!! پاهایم رو به سمت لبه ی تخت هدایت کرد به ناچار دمپایی هایی که آماده کرده بود به پا کردم و با هزار زحمت و درد با کمکش از پله ها پایین آمدم. سعی کردم فکرهای منفی رو از خودم دور کنم و بر درد شدید زیر شکمم غلبه کنم.

اصلا متوجه نبودم که از شدت درد کمی خم شدم و یکدستم به زیر شکمم هست ... خانم پرستار با همون لحن بدش گفت : صاف وایستا! و من تازه متوجه شدم که خم شده ام و پرستار همچنان سرم داد می زد و من کم کم صاف وایستادم اما سر گیجه ام هر لحظه بیشتر می شد ...

-: آها !!! دیدی امدی پایین...خب حالا بیا جلو... یاالله ... زود باش!!!

احساس تاری دید داشتم و سرگیجه.گفتم: فکر می کنم فشارم داره می افته... و متوجه نشدم کِی با دستی که زیر شکمم بود به مقنعه اش چنگ زدم . با عصبانیت گفت: مقتعه امو چرا می کشی؟!!!

گفتم: ببخشید!!! دیگه فرصت نکردم که حرفی بزنم...صدای آخ خودمو می شنیدم، از حال رفتم... با سر و صدای اطرافم چشم باز کردم ... صدای محمد از همه بلندتر بود ... عصبانی بود در حال توبیخ و سرزنش. مامان با چشم گریون صورتم رو ناز می کرد و می گفت:  عزیزم!!! من چرا به حرفت گوش دادم آخه... بمیرم ...

هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و مامان گفت : خوبی مامان ؟! درد نداری ؟!

با صدایی که انگار از ته چاه در می امد، در جواب خوبی اش گفتم: نه ! اصلا خوب نبودم! حالت تهوع و سر درد و خسته و کوفته!

سرپرستار به سمتم امد و با چهره ایی شرمنده پشت هم از من عذرخواهی می کرد . دست خودم نبود سردرد شدیدی داشتم و بدون اینکه جوابشو بدم  گفتم : می شه بیرون صحبت کنید؟!!!

از محمد و مامان عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. محمد کنارم آمد و گفت: دیر رسیدم ولی باز هم خدا رو شکر به خیر گذشت...

غمگین نگاهش کردم و نفسشو صدا دار بیرون داد و گفتم: دیگه اگه جلوی بیمارستانتون در حال بال بال زدن هستم و جون می دم منو اینجا نیار ...ببرتم به یه بیمارستان دیگه! از خودش و بیمارستانش ناراحت بودم.

حس کردم می خواد حرفی بزنه، نا توان گفتم: هیچ چی نمی خوام بشنوم!!!  حرفی نزد. لحظاتی نگاهم کرد و رفت ...

مامان درگیر بچه ها بود که همون خانم پرستار دوباره آمد اما این بار با چشمانی گریان و با التماس که: خانم دکتر! ترو خدا من به کارم احتیاج دارم...من معذرت می خوام...ترو به خدا نذارید بیرونم کنن... من نمی دونستم شما خانم دکتر مرادی هستید...خانم دست تونو می بوسم ...یعنی شنیده بودم خانم آقای دکتر تو بخش هستن... ولی فکر نمی کردم شما باشید.خانم به پاتون می افتم...

دستم رو تو دستش گرفت.  دلم نمی خواست کسی این طوری به دست و پام بیافته... دستمو کشیدم ولی محکم تر گرفت و به خواهش و التماسش ادامه داد... سر دردم لحظه به لحظه شدیدتر می شد...از حرکاتش و حرف هاش اذیت می شدم. این حرفش که اگه می دونست خانم دکتر هستم باهام اون طوری برخورد نمی کرد بیشتر آزارم داد...از نوع برخوردش با من پشیمون نبود از اینکه با خانم دکتری، اونطوری برخورد کرد ناراحت بود...

رومو برگردوندم که صدای بلند محمد را شنیدم که سرپرستار را صدا می زد و لحظاتی بعد صدای پایی که نزدیک می شد و صدای محکم محمد که: خانم امروز صبح بخش کاملا از کنترل شما خارج بود. مطمئن باش رسیدگی می شه...به شما هم گفتم خانم، فعلا وسایلت رو جمع کن و تو بخش نبینمت، میایی اینجا؟!!! تا خودم حکم اخراجت رو ننوشتم و امضا نزدم برو گمشو...

خانم پرستار که قصد داشت این بار به محمد التماس کنه با جمله ی آخر محمد، آقای دکتر تو دهنش ماسید و ساکت شد و  صدای پاهایی که دور شدند... و یک سکوت نسبی. محمد بد دهن نبود...

صدای  نق نق یکی از پسرا می آمد... برام مثل یک دیازپام وریدی بود... شیطون عسل های من!!!

چشمام بسته بود ولی حضور محمد رو احساس می کردم. زار زدم: حالم داره به هم می خوره!!!

 

 

 

 

79.

 

عید قربان بر همه عزیزان مبارک !

 

...

 

توجه محمد به من زیاد شده بود. هر بار که حالم را می پرسید ،حال به قول خودش مولکول ها را هم می پرسید.
از این تشبیهش خنده ام می گرفت و با صدای بچه گانه از زبان بچه ها می گفتم:  نشونت میدیم به ما می گی مولکول ؟!!!
کار در درمانگاه رو که کنار گذاشته بودم ولی با توجه به شرایطم باید کار در مطب را هم تعطیل می کردم. رد کفش و جوراب رو پاهام می موند این اصلا خوب نبود. کم کم باید خونه نشین می شدم.همین به اعتیادم به کامپیوتر و دنیای مجازی دامن می زد.
روزهای سخت بارداری ام با سکته ی پدر همزمان شد.مهسا تهران بود و مامان درگیر بابا شد. شرایطم (بارداری ام) می تونست فاصله ی من و مادر رو کمتر کنه اما با بیماری بابا همه چیز به هم ریخت.
شکمم به طرز وحشتناکی بالا آمده بود. محمد دوست نداشت جایی برم حتی خونه ی مامانم . خصوصا بعد مهمانی که داداش مسعود به شوخی گفت : رها تو چی می خوری روز به روز داری ور میای؟!
من هم با خنده در جوابش گفته بودم : نی نی قورت دادم .
محمد از این شوخی خوشش نیومده بود ولی داداشم و چند نفری که نزدیکمون بودن از این شوخی خندیدن و این در حالی بود که در خونه ی پدری محمد همه از نگاه کردن به من پرهیز می کردند. ندید گرفتنم از طرف آقایون و فرار نگاهشون از من و شکمم به طرز آزار دهنده ایی تا آخر دوران بارداری ام ادامه داشت. مثل این بود که مرتکب خبط بزرگی شده باشم. هر چند خیلی کم به خانه ی پدری اش می رفتیم . خصوصا اواخر شرایط به حدی برام سخت شده بود که به پیشنهاد پزشکم، بچه ها یک ماه زودتر به دنیا آمدند، به نسبت دوقلو بودنشون درشت بودند و تحرکشون به طرز غیر عادی ایی کم شده بود. نه من، نه محمد و نه پزشکم اهل ربسک نبودیم. وزن بچه ها که رضایت بخش بود ، پس ختم بارداری تایید شد.
تمام مدت جراحی محمد کنارم ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت و من بدون هیچ استرس و تشویشی منتظر شنیدن صدای گریه ی بچه ها بودم. صدای گریه ی بچه ها برایم عین زندگی بود ...
صدای اولی را که شنیدم گفتم: محمد! این محمد کسرا ست ...
پرستاری با لبخندی بر لب پسرکم را به ما نشان داد و با خود برد...محمد صدرای من  شبیه داداشش بود... با شنیدن صداشون، تمام سختی های دوران بارداری ام به یکباره برداشته شد.
محمد سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت: تبریک می گم خانم!
با لبخندی به خودش تبریک گفتم . پرستاری آمد و محمد را صدا زد. محمد با خسته نباشیدی به من و بقیه رفت و  با تزریق آرام بخشی چشمانم بسته شد.
زمانی چشم باز کردم که تو ریکاوری بودم . به بیمار کناری ام نگاه می کردم و به اطراف. نوزادی پتو پیچ تو تخت مخصوص نوزادان کنار تختم بود. نباید اینجا می بودن ...
خیره ی نوزادی بودم که به نظرم زشت می آمد. با خودم گفتم: آه! خدایا!!! چقدر زشته؟! هیچکدومشون که این شکلی نبودن!!!! به کی رفته ؟ پس اون یکیش کو ؟! محمد چرا کنارم نیست ... نکنه برای اون یکی پسرم اتفاقی افتاده باشه...
احتمالا پرستار متوجه ی نگاهم شده بود و نگرانی را از نگاهم خونده بود که با لبخندی به کنارم آمد و گفت بچه ی  شما نیست. بچه ها پایین هستن. پسرهای شیطون زودتر دوییدن و رفتن .
از تجسم همچین صحنه ایی ناخودآگاه لبخندی زدم و پرستار گفت: الان دکتر میان.
نفس راحتی کشیدم و تشکر کردم.محمد آمد و مرا به اتاقم منتقل کردند . حاج خانم به همراه برادر بزرگتر محمد هم آمده بودند. بابا و داداش و مامان و فریبا هم بودند . در حالیکه مرا به سمت اتاق می بردند فریبا با لبخند گفت : صاحب چه وروجک های پر سر و صدایی شدی .
راست می گفت پسرک های من پر سرو صدا بودن و مامان گفت: خوب شد اتاقت یک تخته است.
فریبا با خنده گفت: مامان! همچین می گید یک تخته انگار هتله !!!
محمد را تا زمانی که همه رفتن ندیدم. مامان کنارم بود و فریبا هم رفته بود که محمد با سبد گلی در دست و جعبه ایی شیرینی وارد شد. مامان کلی از محمد تشکر کرد، لیلیوم دوست داشتم.  محمد کنارم نشست و گفت: خوبی؟!
با لبخندی تشکر کردم و پرسید : درد نداری؟!
قابل تحمل بود . پس گفتم: نه.
به بچه ها نگاه کرد و گفت حسابی سرت شلوغ شده ها!!! نگاهش کردم و فکر کردم چرا نگفت سرمون شلوغ شده؟! به بچه ها که هر کدوم تو تخت خودشون بودند نگاه کردم و گفتم: بیارشون جلوتر .
محمد گفت: تازه آروم گرفتن.
گفتم: می خوام ببینمشون. بدون حرفی آروم آوردشون نزدیکم. کمی از چهره شون مشخص بود. به کنارم رو تختم اشاره کردم  و گفتم: یکی رو بیار اینجا کنارم.
محمد با تعجب گفت: می خوای شیرش بدی؟!!!
یهو تمام آرامشم از بین رفت و عصبی پرسیدم: شیر خشک تو ساکه از تو ماشین نیاوردی؟!
گفت: آوردم... فکر کردم شاید نظرت عوض شده باشه...
گفتم: چیزی تغییر نکرده ... پسرکم ، پسرک نازم به من آرامش می داد ... رو به محمد گفتم :خدای من چه حس خوبی می ده ؟!!!
محمد تذکر داد سرمو بلند نکنم...دلم می خواست صورتمو به صورتش بچسبونم. نمی تونستم در مقابل این میل شدید مقاومت کنم...
همونجا آرزو کردم کاش در پایان هیچ بارداری ایی آغوش مادر خالی نمونه!!!

78.

 

سلام!

امیدوارم دوستان عزیزم هر کجا هستن شاد و سلامت باشند. این غیبت یا تاخیر طولانی مدتم، دوستانم رو ناراحت نکرده باشه.
نمی دونم دوستانی که دنبالم می کردند، خاطرشون هست یا نه! که یکی از عزیزانم بیماری سختی داشت و من مدتی پرستاریش می کردم . عزیز دل من شیمی و پرتو اش رو تمام کرده بود و تازه داشتیم یک نفس راحت می کشیدیم که دوباره اواخر آذر سال قبل بیماریش عود کرد...
من خیلی درگیرش شدم و کل خانواده هم همینطور. زیر نظر دکترهای تهران بود ولی خونه ی مامان اینا می امد. خب هم هوای شمال سالم بود هم اینکه من می رفتم کمک مامان و در کنار خودمون بود و به بهترین شکل ازش پرستاری می کردیم...
تا آخرین لحظات بهش امید می دادیم ولی سرعت پیشرفت بیماریش خیلی بالا بود. خیلی سریع  استخوان و بعد کبدش درگیر شد.روزهای آخر بر اثر مصرف داروها لب و دهانش زخم شده بود... زیاد می گفت: خسته شدم ... کی می خواد این دوران تمام بشه...
من دورش می گشتم و می گفتم: فدات بشم تمام می شه ... چرا خسته ؟! به بچه ها فکر کن ...آخر هفته میان پیشت ... تأثیر داشت؛ هیچ چیز نمی تونه به اندازه ی دیدن بچه ها به  یک مادر امید بده...
اما عزیز ما، درددانه ی مامان، تا فروردین دوام نیاورد ... دو روز آخر عمرش رو در کما به سر برد و ....
خیلی سعی کردم که زودتر بیام ولی نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم . هر بار می امدم سیل اشک اجازه نمی داد... نوشتن داغی که تازه ست سخته ... تمام لحظاتی که باهاش بودیم ... شب آخر که از پسرا قول گرفته بود که درس هاشونو بخونن و مامان رو خوشحال کنن ( دیگه حس کرده بود که رفتنیه) سفارشاتش به من که پسرارو از نظر عاطفی تنها نذارم ...عزیزمون رفت...و دیگه نیست...
باورش سخته...
ولی اتفاق افتاد...


...

 

ماه اول که در بی خبری گذشته بود ولی از وقتی متوجه شده بودم روزها و ثانیه ها لاک پشتی حرکت می کردند. همیشه احساس خستگی می کردم و کسل شده بودم و نمی تونستم مثل قبل تند و تیز باشم . خیلی برام عجیب بود. ماه دوم و این حرف ها!!!
وقتی برای سونو رفتیم، با حرف دکتر سخت غافلگیر شدیم. دکتر خندید و گفت : چه آروم کنار هم خوابیدن !!! آخ یادم نبود بهتون نگفتم! تبریک می گم، دو قلو ان !
محمد با شور و شعف خاصی نگاهم می کرد، نگاهی که هرگز تجربه اش نکرده بودم و  بهم تبریک گفت اما به حدی خشک و محکم که تو ذوقم خورد ولی فورا فکر کردم در حضور همکارش انتظار داشتی چه واکنشی نشون بده ؟!

من برق نگاهشو متوجه شدم، شادیی که تو چشماش سوسو می زد. ولی محمد نه! نه تنها فکر نکرد خوشحال شدم بلکه گلگون شدن چهره ام(موقع سونو) رو به ناراحت شدنم ربط داد و گفت: می ترسیدم اشکت در بیاد و جلو دکتر بد می شد ...البته کار خودشو کرد و با حرفی که زد اشکمو واقعا در آورد، وقتی گفت : دو قلو سخته ها اگه...
می دونستم می خواد چی بگه... اگه سخته بچه ها رو از بین ببریم...با عصبانیت پریدم وسط حرفش و گفتم: می شه تمامش کنی این بحث رو؟!!! من فکر می کنم خودت ناراحت شدی و می خوای ببینی من هم با تصمیمت موافق هستم یا نه!

محمد سریع گفت : خدا خودش می دونه که چقدر می خوامشون.
دلم می خواست فورا بپرسم مامانشونو چطور؟!!! اما کاری که اصلا دوست نداشت انجام دادم. به سمتش متمایل شدم و به بازوش تکیه دادم و سرمو روی شونه اش گذاشتم. آرامشی که می گرفتم به طبعات بعدش می ارزید...
از ماه سوم که ویارها شدید شده بود،  پنهان کردن از مامان سخت می شد. وقتی صدای ضربان قلبشونو شنیدم و دلم قرص شد از سالم بودنشون، به مامان گفتم.
چقدر مامان و بابا از شنیدن این خبر خوشحال شدن، بابا با لبخند خاصی نگاهم می کرد . مامان گفت: شانس آوردی! دیگه بابا می خواست خودش بهت بگه که داره دیر می شه !
مهسا هم از خوشحالی تو گوشی جیغ می کشید و می گفت: ترو خدا می بینی؟!!! من حقم بود که خاله شم، ولی تو اینقدر لفتش دادی که برای چیزی که حقمه اینطوری ذوق مرگ شدم.
حاج خانم و خواهر بزرگتر محمد هم تلفنی بهم تبریک گفتن...
از همان ماه های اول مشخص بود که دوران سختی در پیش دارم . واکنش دیگران هم جالب بود مثلا خاله خیلی جدی گفت: تبریک می گم خاله ! ولی نیست که همیشه بلوز شلوار پوش بودی... مادر شدن بهت نمیاد و یا فرانک دختر خاله ام با ختده و شوخی گفت : تصور کنین رها یه نوزاد جیغ جیغو تو بغل داره و هی می گه جان! جان!!! اصلا تصورش هم خنده داره... بقیه هم می خندیدند.
من هم به خنده و شوخی هاشون لبخند می زدم ولی یه فکری خیلی کوتاه منو به خودش مشغول کرده بود...اینکه من چقدر از دنیای دخترانه فاصله داشتم...یعنی من لطافت دخترانه نداشتم؟!!! چه بد!

77.

 

یه چیزی برام جالب بود. چندتایی از نظرات پست قبل با آخی!!! و اوخی و ... شروع شده بود. چی یا کی تا این حد طفلونکی بود آیا؟!!! :ی

 

...


من که با دیدن برگه آزمایشم خوشحال و هیجان زده شده بودم!!! من که منتظر بودم در آغوشم بکشمش و با محبت به خودم بفشارمش تا دستان کوچیکشو دور گردنم حلقه کنه... صدای شادش تو گوشم بپیچه...
پس چرا حرکاتم شبیه کسی بود که شوکه شده یا شاید هم ترسیده؟! البته ترس های زیادی وجود داره که هر مادری ممکنه در دوران بارداریش تجربه شون کنه اما مثل اینکه جنس ترس هایم کمی متفاوت بود. بزرگترین ترسم از جانب محمد بود. می ترسیدم فرزندم هم از جانبش سر خورده شه... می ترسیدم همونطوری که من از طرف همسرم سرخورده شدم ، پسر یا دخترم هم از پدرش ... چه مصیبتی بود! از عواقبش به شدت می ترسیدم.
عصر با محمد به مطب نرفتم. تو خونه موندم و با درمانگاه هم تماس گرفتم و اطلاع دادم  که فردا نمی رم. غروب به ساحل رفتم و بعدش هم به مامان یه سر زدم و شب شام رو با محمد تو یه فست فود قرار گذاشتم.
صبح فردا محمد از اینکه همچنان تو رختخوابم و بلند نشدم تعجب کرد و وقتی متوجه شد که دیروز تماس گرفتم که نمی رم با تعجب گفت: حالت خوب نیست؟!!!
همین جمله ی سوالیش کلی بهم چسبید. گفتم: نه! یه خورده فکرم مشغوله...نگاش کردم و خواستم از ترس هام بگم. نمی دونم تو چهره ام چی دید و یا تو نگاهم...
نگران وارد اتاق شد و من دوباره نگاهمو ازش گرفتم. نمی خواستم دروغ تحویلش بدم و از حقیقت هم فرار می کردم... آروم ولی پر قدرت صدام زد، مثل هر وقت دیگه ایی که جدی بود و مطلب مهمی می خواست بگه گفت: رها!!! ببین منو! اگه نمی خوای نگهش داری، کافیه که بگی. آره؟! نمی خوای؟ یه آمپوله دیگه !!! اگه آمادگیشو نداری بگو تا دیر نشده... باشه؟!
با پیشنهاد مسخره اش حالمو بدتر کرد و ترسمو بیشتر... تقریبا زار زدم: می خوامش!!!
کلافه گفت: خب! مشکلت چیه؟!
سعی کردم روحیه بهتری از خودم نشون بدم تا با خیال راحت تری بره و گفتم: چیزی نیست. نمی خوام فعلا کسی بدونه.
پر سوال نگاهم کرد و پرسید: چرا؟
چقدر ساده بودم که فکر کردم نگران حال خودم شده ... فقط نگران بچه بود! : حالا تا خودم صدای ضربان قلبشو نشنیدم و از سلامتش مطمئن نشدم نمی خوام به کسی بگم. اصلا از نگاهشون خوشم نمیاد... همه اش می خوان هوای آدمو داشته باشن...
بیچاره بچه ام! چه پدر و مادر فناتیکی داشت! پدر خیلی جدی به مادر پیشنهاد از بین بردنشو می داد و مادر هم کلی اما و اگر ...
با اینکه شکم تختم چیزی رو نشون نمی داد، دستمو می ذاشتم رو شکمم... آره!!! می خواستمش ! این خواستن برام عجیب بود...

76.

 

 

-: مامان!!! کنترل تلویزیون نیست... چطوری پیداش کنم؟!!!
در حالیکه سیب های پر دارچین  رو داخل مواد کیک  می ریزم : خب! صداش کن !
عزیزکم با صدای شیطونش: آها! کنترل!!!

 

...

 

سه روز از تاریخم گذشته بود... به محمد گفتم می خوام برم آزمایشگاه. متفکر پرسید: چند روز تأخیر داشتی؟!!!
با اینکه می دونستم زوده، گفتم :سه روز شده...
چپ چپ نگام کرد و گفت : واقعا که! صبر کن ده روز بشه ...سه روز چی نشون میده؟!!!
حق به جانب گفتم: من که مطمئنم ... برای اطمینان بیشتر می خوام برم. از طبیعی بالاتر باشه کافیه دیگه... چهارمین روز تأخیر می خواستم بی بی چک بگیرم ولی پشیمون شدم. پنجمین روز موقع برگشت از درمانگاه نتونستم تحمل کنم و یکراست رفتم آزمایشگاه.
حسم می گفت مادر شدم. چهل و پنج دقیقه بعد که شَکم به یقین تبدیل شد. به خودم ایمان آوردم که می تونم مادر خوبی باشم چون وجودش رو در خودم حس کرده بودم. این خیلی خوب بود.
خوشحال بودم و این برام عجیب بود. حس خاصی بود اینکه یه موجود کوچولو در وجودم شکل می گرفت و به موجودیت می رسید. از اون روز دیگه به جنین تو شکم مادر به چشم انگل نگاه نمی کردم که هیچ  بلکه از خودم و نظرم، تعجب هم می کردم.
نمی دونم شاید از ذوق و هیجانم بود که یه وقتی به خودم آمدم دارم پیاده به خونه می رم و ماشین رو جا گذاشتم. اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم و البته به محمد پیام دادم . پیامم فقط جواب آزمایشم بود نه هیچ چیز دیگه ایی. خودش باید متوجه می شد. بازیم گرفته بود؟!
منتظر پیامش بودم که تماس گرفت. به ساعت نگاه کردم . تازه باید از اتاق عمل بیرون امده باشه. بعد از سلام فورا پرسید: واقعیه یا شوخی؟ بس که اذیتش کرده بودم بچه ام اعتماد نداشت. ولی وقتی مطمئنش کردم، بهم تبریک گفت.
شادی کنترل شده ایی در صداش موج می زد وقتی گفت: فکر نمی کردم به این زودی مامان بشی... با توجه به داروهایی که مصرف می کردی... برای خودم هم عجیب بود. ما انتظار داشتیم کوچولومون نیمه اولی بشه، اما نشد.
برای خودم یه شاخه گل خریدم شاید هم برای کوچولوی دوست داشتنی ایی که نیومده خواستنی بود. میدونستم محمد از این کارهای رمانتیک بلد نیست. خودم باید خودمو تحویل می گرفتم. دیگه زندگی ما اینجوری بود. من از هول همچین خبری رو تو خیابون بهش پیام داده بودم و محمد هم طبق پیش بینی ام بدون کادو و حتی شاخه گلی به خونه امده بود.
البته شاید فکر می کرد کادوش رو جلو جلو داده...نمی دونم! اما اگه اون روز خونه امدنی دستش یه شاخه گل می گرفت... خب! محمد بود و اخلاق خاص خودش! کاریش نمی شد کرد...
دیگه به این اخلاق هاش عادت کرده بودم.

75.

 

 

با این کار محمد وزنه ی جدایی سبک تر شد. با خودم می گفتم، مگه نه اینکه اراده کردی یه ویلا به اسمت شد؟! دیگه چی می خوای؟ خنگه!!! محمد دوسِت داره!!! فقط زبون ابرازشو نداره! کدوم مردی ملک به نام همسری که دوستش نداره می کنه؟!!! اگه چپ و راست می رفتی، دورت می گشت و هی عزیزم و خانممو ... می گفت ولی همینا رو به خانم های دیگه هم می گفت بهتر بود؟!!! به خدا طاقت نداشتی حتی یه نگاه منظور دار به یکی کنه...
چقدر از این بابت بهش اعتماد داشتم! نه! من حاضر نبودم در قبال ابراز احساساتش حتی یک صدمشو جای دیگه هم به کار ببره...
به خودم می گفتم  محمد رو همینطوری دوستش دارم و اون هم به روش خودش دوستم داره... مگه نه اینکه آقایون دوست داشتنشون رو به زبون نمیارن و با کارهاشون نشون می دن؟!!! با اینکه فکر می کردم این می تونه نشونه ی اعتمادش به من باشه نه نشونه ی دوست داشتنش، باز هم سعی می کردم خودمو قانع کنم. چون داشتم تصمیم بر موندن می گرفتم. چون شاید واقعا من یه حسابگر بالفطره بودم و محمد با این کارش پای رفتنم را لنگ کرد.
اما ماندنم برابر بود با مادر شدنم. این دیگه شوخی بردار نبود. شاید می شد یه روزی از محمد جدا شوم و دیگه نقش همسری بر دوش نکشم... ولی مادر همیشه در همه حال مادره!!!  و این کمی زور داشت ! در قاموس من مادر شدن برابر بود با فنا کردن خویش (نه فنا شدن). آیا این پتانسیل رو داشتم ؟! آیا به مرحله ایی رسیده بودم که از خودم به خاطر دیگری ( فرزندم) بگذرم؟! 
به خودم می گفتم کو تا برنامه ی محمد جور شه و بریم مسافرت... حالا کو تا از مسافرت بیاییم... برای خودم زمان می خریدم! دل پیچه می گرفتم از استرس و تجسم خودم در دوران بارداری با آن شکم بر آمده... هوف!!! نمی شد انسان یه مدل دیگه ازدیاد نسل می کرد؟!!!
قرار بود بریم ترکیه، قرار شد بریم دبی، بعدش قرار شد بریم کیش... آخرش رفتیم، اصفهان! فرقی هم نمی کرد کجا بریم واقعا! اول اینکه هر کجا می رفتیم برای بار اول بود که با هم می رفتیم و دیگه اینکه تمام مدت من به خود می اندیشیدم! ( به مادر شدنم یعنی)...:ی 
بعد از سفر تا چند وقت، این فکر که آیا با یک برنامه از پیش تعیین شده در اون سمینار شرکت کردیم و یا واقعا اتفاقی شد، همچین مثل خوره تو مغزم  وول می خورد... البته طاقت نیاوردم و بهش تیکه انداختم که: دبی و کیش رو به خاطر اینکه سمینار نداشت نرفتیم نه؟!
خنده اش گرفت و گفت: مگه سفر بهت بد گذشت؟!
اف!!! من آخر از دستش سر به بیایون می ذارم!!![اون اسمایلی یاهو که موهاشو تار تار می کنه] 

 

74.

 

 

این هم از  مادر شدنم! باز هم یه خیانت دیگه! چرا هیچ وقت با محمد روراست نبودم؟! اون از ازدواجمون که برای لج و لج بازی، بله داده بودم و بعد چند سال تازه داشتم به خودم می امدم تا با خودمو وخودش رو باشم. دوباره یه بازیِ جدید راه انداختم. باز هم یه معامله ی دیگه... از خودم می ترسیدم بدون اینکه محمد بدونه باهاش وارد معامله می شدم ... چیو با چی تاخت می زدم ؟! زشت ترین قسمتش این بود که عذاب وجدانی هم نداشتم، فکر می کردم تاوانش رو هم می دم .
با اینکه دنباله بهانه ایی بودم که به زندگی مشترکمون پایان بدم، بهانه گیر نشده بودم. نه غر غری، نه گله ایی، نه شکایتی... هیچ! شاید چون محمد به دلم نشسته بود یا از دلرحمی ام بوده؟! نه! از ترحم نبوده... محمد دیگه به دلم نشسته بود و حکومت می کرد... وقتی غمگین بودم(هیچ وقت سعی نمی کرد آرومم کنه)، پیشانی ام رو یه جایی بین کتف هاش تکیه می دادم واقعا احساس آرامش می کردم و اشک خودش راهشو پیدا می کرد. وقتی ازش با لبهای غنچه تقاضای بوسه می کردم، واقعا اون لحظه از دلم فرمان می گرفتم و دیگه نقشه ایی در کار نبود و نه فیلمی! من گرفتار شده بودم !
دقیقا بین بودن یا نبودن گیر افتاده بودم. وسط یه دو راهیِ بزرگ! عقل و منطقم حکم می کرد که تمامش کنم ولی دلم اینو نمی خواست. دوستش داشتم با تمام ایراد هاش! خیلی اتفاق افتاده بود که خانمی می دیدم، در بدترین شرایط زندگی مشترکش رو تحمل می کنه و من تعجب می کردم که دلیلش عشقش به همسرش بود. حالا خودم به همون درد مبتلا شده بودم.
اینکه فکر می کنی باید بری و اینجا جای تو نیست، ولی دلت نمیاد، بد دردیه!!! چه فرقی با چشم باز به چاله افتادن داره؟!
استرس و تشویشِ این که چی می شه اگه بگم دیگه نیستم ؟! جواب دیگران رو چی بدم ! به بابا چی بگم؟! بابا همون اول باهام اتمام حجت کرده بود . حالا برم بگم چی ؟! شادی خانواده ی همسرم رو چطور تحمل کنم؟! به مرز جنونم می کشوندنم. آخرِ همه ی اینا می رسیدم به اینکه بهتر از اینه که بخوام یه زندگیِ سرد و خالی رو تحمل کنم.
تأخیر ماهانه ام رو گذاشتم به حساب همین افکار و استرس ها ولی وقتی پنج روز تأخیر شد هفت روز، از استرس حالت تهوع بهم دست می داد. اینکه بچه ایی تو راه باشه احتمالش خیلی کم بود، ولی خب آدمیه دیگه!!! کار از محکم کاری عیب نداشت. به آزمایشگاهی که نمی شناختنم رفتم و تمام چهل و پنج دقیقه را منتظر نشستم و به این فکر کردم چقدر مسخره می شه اگه جواب تستم مثبت باشه!
با روحیه ایی شاد به مطب رفتم و سر یه فرصت مناسب به محمد گفتم که نیاز به سونو دارم و غروب زودتر میرم. محمد گفت با دوست و همکارش که تو همون ساختمان بود هماهنگ می کنه و آخر وقت با هم میریم پیشش.
وقتی آخر وقت روی تخت دراز کشیده بودم و دکتر در حال سونو بود نگاهِ کنجکاو محمد به مانیتور بود و من فکر می کردم چقدر دلم می خواد با محمد ادامه بدم و  بشه پدر بچه ام ؟! آیا واقعا دلم می خواست؟
متأسف بودم بعدِ چند سال هنوز تردید داشتم و خوشحال که باردار نبودم. حاضر بودم بیمار شده باشم ولی مادر نه!!! تشخیص تخمدان پلی کیستیک بود و تلفنی با خانم دکتر که دیگه با هم صمیمی شده بودیم و پریساجون صداش می زدم مشورت کردم و مصرف سه دوره قرص را تأیید کرد و در آخر خیلی جدی بهم گفت که بعدش هم برای مادر شدن هر چه زودتر اقدام کنم ...خندید و گفت: زیادی داره بهتون خوش می گذره ... مُردیم از حسودی ...  هر چه قدر استراحت کردین بَستونه.
دقیقا یادمه چند شب بعدش  تو خونه با هم صحبت می کردیم. از معدود دفعاتی که من و محمد صحبت می کردیم بدون اینکه محمد در حال تماشای برنامه ایی از تلویزیون باشه و یا در حال مطالعه ایی... ولی باز هم نتونستم بگم! چطور تو چشماش نگاه می کردم و می گفتم من دارم به جدایی فکر می کنم، وقتی اون به بچه فکر می کرد؟! نمی خواستم ناراحتش کنم. می گفت با یکی از اساتیدش در تهران هم مشورت کرده و ازم می خواست  کم کم به مادر شدن فکر کنم...
اما من در حالیکه به جدایی فکر می کردم و نمی دونم چشمام چقدر مظلوم و طفلونکی شده بود گفتم: نمی خوام! این همه مدت هیچ کجا نرفتیم. چقدر دلم مسافرت دو نفره می خواست نیومدی ... همه اش محدودم کردی، حالا هم می خوای پامو با بچه ببندی... این چند سال پا به پات زحمت کشیدم، چی دارم؟ یه ماشین ؟!!! نمی خوام، بچه ام کسی که خودم به دنیاش میارم، بشه پشتوانه ام تو زندگی مشترکم. یه خورده صبر کن دلم یه حیاط از خودم می خواد، به اسم خودم... بذار یه مسافرت هم بریم،اینطوری دیوونه می شم...من در قبال کاری که در مطب می کردم، حقوقی از محمد نمی گرفتم و تمام مخارجم با کارم در درمانگاه می چرخید، هیچ وقت ازش چیزی نخواستم. ماشین رو هم همینطور...امکان اینکه با اون در آمد بتونم ملکی بخرم خیلی کم بود...
محمد قول داد تا قبل مادر شدنم یه ویلا به نامم می شه ... چند ماه بعد، یه حیاط که بنایی نداشت و داخل شهرکی بود به نامم زده شد. جای خوبی بود و متراژش هم خوب بود. می شه گفت شگفت زده شدم.
اُف!!! انگار حسابگری تو خونم بود ولی اینکه در قبال مادر شدنم همچین خواسته ایی داشتم برای خودم هم جای تعجب داشت. اصلا همچین برنامه ایی نداشتم. فکرش رو هم نمی کردم که محمد هم عملی کنه ولی وقتی رفتیم محضر و من نوشتنِ اون جمله ی ثبت با سند برابر است رو تجربه کردم، به خودم قول دادم اگه روزی مادر شدم، باید با تمام توانم مادر باشم...با تمام احساسم...نه نصف و نیمه...با شک و تردید...نه قسطی... مادری که بچه اش هم با عشق صداش بزنه! بگه: مامان جونم؟!!!
و من بگم: جانم، عسلم!!!